سایه روشن | ||
بعد از چندین هفته خستگی-کسالت-تنهایی-مریضی-تب – دوا – دکتر و و و ….. این روزها ، پسرم شاد شاد است. خیلی خوب این را از نگاه هایش از چهره اش می خوانم … گاهی هوس می کنم کوچ کنم برای همیشه از غربت و غریبی کمترین ظلم غربت اینست که پسرم در آستانه یکسالگی هنوز غیر از مامان و بابا کسی را نمی شناسند. حاضر نیست لحظه ای نگاهش را از من بگیرد … نه آغوش مادربزرگها را قبول میکند نه پدربزرگ ! و نه نوازش عمه ها – عمو – دایی و و و اما پسرم این روزها دارد زندگی می کند .محبت از جنس های متفاوت را تجربه می کند … جمع خانواده، شلوغی ، صحبت، بازی، خنده … چیزهایی که تا امروز کمرنگ کمرنگ بودند !! خیلی خوب غذا می خورد، راحت به خواب می رود، راحت می خوابد ، ذوق و نشاط از چشم های قشنگش می بارد و من همه ی اینها را تاثیر «در کنار خانواده ها » بودن می دانم … فقط می ماند پدری که دلتنگشیم * ______ * این را با بغض نوشتم …
[ یکشنبه 92/12/11 ] [ 8:36 عصر ] [ حا.عین ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |